رد پای مادری در بهشت(ادامه)
اما خیلی زود خود را جمع و جور کرد، خب نباشه من از اول هم چشم امیدم به خدا بوده مگر میشود خدا اینقدر بی رحم باشد من 10 سال است لحظه ای از درگاه او رویگردان نبوده ام و همواره دست نیازم فقط و فقط به سوی او و چشم امیدم تنها به سمت او بوده است، مطمئنم خدا به بچه های من نظر میکند.
دلخوشی ام در زندگی فقط این بچه ها هستند
بغض هنوز هم گلویش را می فشارد. «دلخوشی من تو این زندگی فقط این بچه ها هستن. من عاشق بچه ها هستم. لحظه ای بدون اونها نمی تونم سر کنم. تو این سالها هرگز به خودم به تنم و به خستگی هام فکر نکردم، فکر من هر لحظه راحتی و بهبود بچه ها بوده و از این بعد هم چشم امیدم به خداست حتی اگر صد سال طول بکشه».
پرسیدم: بزرگترین آروزتون چیه؟ گفت: «آرزو دارم فقط یک روز حتی یک روز دیگر هم که شده بچه ها را سالم ببینم».
البته در کنار این آرزوی بزرگ نیازهای کوچک و بزرگی است که آنها نیز در سایه کمبودها، رنگ آرزو به خود گرفته است.
می ترسد نکند پای فرزندانش به مشهد نرسد و او همیشه در این حسرت بماند که می توانست شفای فرزندانش را از ضامن آهو بگیرد
مادر اما در کنار همه آرزوهایی که با توکل و امید چشم به راه برآورده شدن آنهاست، دوست دارد فرزندانش را حتی برای یک روز هم که شده به مشهد مقدس و به پابوس علی بن موسی الرضا (ع) ببرد.
حس غریب او در آنجا خفته است، احساس می کند شفای فرزندانش را از امام غریب خواهد گرفت.
اما سفر و هزینه های آن با وجود این بیماری برای مادر هنگفت است اما امیدوار است که روزی از همین روزها خود آقا بطلبد و کسی واسطه خیر برای تدارک این سفر شود.

آرزو دارد برای دریافت مبلغ داروها از کمیته امداد تن رنجورش را در پله ها، اسیر کاغذبازیها نکند و مجبور نباشد برای دریافت 15 هزار تومان پنج هزار تومان هزینه کند.
آرزو دارد فرزندانش از تخت و تشک راحت استفاده کنند تا زخم بستر آنها بیش از این دل ریشش را خون نکند.
آرزو دارد مسئولان غمخوارش باشند و به یاریش بشتابند هرچند که او به شدت معتقد است هرچه بخواهد با نماز شبی و آه دلی از خدا می گیرد.
گرچه عزت نفس او و ایثارگریهای زینب وارانه اش هرگز به او اجازه نداده دست طلب به سوی کسی دراز کند، اما در جامعه ای که پسوند اسلامی دارد و مسلمین باید غمخوار یکدیگر باشند، بی توجهی به چنین مواردی به ویژه از سوی مسئولان امر از جمله بهزیستی، خیانتی بزرگ است.

و این جمله را به خود می گویم و به تو که هریک به نحوی مسئولیت داریم در مقابل این همه ایثار و آرزو……، «پیش از آنکه با خبر شوی، لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود آه ای دریغ و حسرت همیشگی، ناگهان چقدر زود دیر می شود».








v>