عالی ترین علی عالَم
از نامردمی ها، اگر خودش کوه نبود، لاجرم کمرش تا به حال زیر کوه مصائب شکسته بود. این بار هم مثل همیشه عازم بیابان های حوالی نجف شد و گوشه ای روی خاک ها نشست و چشمان زیبایش را به دست اشک سپرد. باز هم آتشفشان کوه وجودش به فوران افتاده بود. مردی سوار بر شتر به او نزدیک شد. همراهش جنازه ای بود. مردِ سوار بی اختیار سلامش کرد و به احترام از شتر پیاده شد. انگار نه انگار بار غم تمام قلبش را می فشارد. به آرامی جواب داد و گفت: از کجا آمده ای؟ - از یمن آمده ام. –این جنازه ای که همراه داری کیست؟ چرا او را به این دیار آورده ای؟ - این جنازه پدرم است. او را از دیار خود به اینجا آورده ام تا در این مکان دفن کنم. – چرا در سرزمین خودتان دفن نکردی؟ -پدرم قبل از مرگ خود وصیت کرد او را در این سرزمین به خاک بسپاریم، از پدرم شنیدم که در این سرزمین مردی دفن خواهد شد که در روز قیامت جمعیت زیادی را شفاعت می کند و از عذاب جهنم نجات می دهد، آنها را اهل بهشت می گرداند و شفاعتش در پیشگاه خداوند پذیرفته می شود.
حرف مرد که تمام شد نگاه نافذش را به او دوخت و پرسید آیا آن مرد را می شناسی؟ -نه او را نمی شناسم اما مشتاقانه در طلب دیدار اویم. آرام به طرف مرد رفت و فرمود: به خداوندی خدا من همان شخص هستم. من علی هستم.